از صلح حسن (ع) تا صلح حسن
امام مجتبی(ع) از ترس جان صلح نکرد،همانطور که صلحش برای آرامش نیز نبود. او بیشتر از هر بنی بشری معاویه را می شناخت و تنها راه شناساندن آن نیز تن دادن به صلحی بود که همانطور که از ابتدا بر امام روشن بود،پایدار نماند.
آن روز که مردمان ناشناس ولیِ زمان خویش را تنها گذاشتند و یا در نبردِ با باطل تیغ بر حق مطلق کشیدند و از ترس جان ، حجت خدا، سرور جوانان اهل بهشت را تنها گذاشتند و پس از زخمی شدن حضرتش فریادِ " فریاد یا محمدا" سر دادند قضیه آغاز شد.
خلعت امامت به خواست خدا به تن حضرت حسین(ع) پوشانده شد تا پرده ای دیگر به مردمان نمایانده شود.پرده ای که در انتهای آن نیز جمعی رو سیاه شدند و عده ای بُعد زمان و مکان را شکستند و عاشورائی شدند و پا در رکاب همراهی حضرت نهادند.
" ما از امام حسین درس مذاکره آموختیم"، مذاکره ای آنقدر تند و مهربان که حر بن یزید را به صف بهشتیان گسیل داشت و مذاکره ی حجت حق با بنده ای حریص از مال و مقام تا بلکه وی را به راه حق و حقیقت رهنمون سازد.
تعداد یاران حسین(ع) کم بود.کمتر هم شد.شریعه را هم بستند و امام تحریم شد،اما تن به خواست کدخدای بی خدا نداد.دوره صلح امام مجتبی(ع) گذشته بود و مردم بدعهدی ها را دیده بودند و می بایست حجت بر ایشان تمام می شد که خاندان عصمت پس از آشکار شدن بدعهدی ها سر سازش ندارد با بدکاری که بر سر سفره غذایش مسکرات باشد و والیانش لایعقل مدعی دین خدا باشند.پسر رسول خدا(ص) سر سازش نداشت با کسی دین خدا و رسولش را تا آنجا لقلقه زبان داشت که خلیفه المسلمین بماند.
در روزهائیکه شریعه را بر ما بستند ، ما که بد عهدی از نابکاران و شیاطین دیده بودیم و حجت بر ما تمام بود،لکن به بهانه آب خوردن و نفس کشیدن و امثالهم ، دست به دست شیطان دادیم و پا به پایش قدم زدیم.
این صلح حسن با صلح حسن(ع) متفاوت بود، این مذاکره هم با مذاکره خون خدا با اشقیا تفاوت بسیار داشت. اما کلاه خود را قاضی کنیم و ببینیم که در پی فریاد های "للحسرتا"ی مان، آیا ولی زمان خویش را تنها گذاشته ایم؟
مبادا ولی مان را،شهید کربلایِ دیگری کنیم و تنها بر تنِ کشته اش بگرییم...